پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

آقا پندار کبیر

جشن دندونیت

سلام گل کوچولوی مامان... دو روز بود که درگیر جشن دندونیت بودم... با اینکه ما توی خونواده زیاد رسم نداشتیم که جشن دندونی بگیریم اما من چون دیده بودم که دوستام این کار رو کردن منم هوس کردم که برای دندون کوچولوت یه آشی بپزم و یه مهمونی بگیرم... این دو سه روز هم مامانی نسرین هم مامان بابایی هم کمکم کردن و اینجا بودن...همین امروز صبح رفتن و من و تو دوباره تنها شدیم   این دو تا عکس کیکت و میز عصرونه  ...
25 آذر 1391

10 ماهگیت مبارک

پسرم بلاخره ماه تولدت دو رقمی شد...البته بازم یه رقمی میشه اما اون دیگه میشه سال تولدت... عزیز خوشگلم تولدت مبارک تولد 10 ماهگیت مبارک.... این چند روز من و تو و بابا همش مریض بودیم... ایشالله که 3 تاییمون دوباره خوب میشیم.   دوستت دارم کوچولوی دوست داشتنی و مهربونم                                           ...
21 آذر 1391

یه عکس بامزه

پندارم یادمه یه روزی جلوی تلویزین نشسته بودی و داشتی برنامه هاشو تماشا میکردی...دیدم دیگه صدات نمیاد...وقتی اومدم دیدم با صدای بلند تلویزیون جلوش لم دادی و خوابت برده...زودی ازت یه عکس گرفتم ...
14 آذر 1391

یه درد و دل برای پسرم

پسرم همونطور که شاید الان بدونی روز 13 آذر ماه روز سالگرد ازدواج مامان و باباته.... دیروز هم 13 آذر ماه بود و نه من نه بابات یادمون نبود که روز سالگردمونه.... وقتی از خونه مامان نسرین به همراه مامان نسرین اومدیم خونه من کلی ذوق داشتم که شب که بابایی اومد یه کیک بگیریم و دور هم یه جشن کوچولو بگیریم... شب که شد من با کلی ذوق و شوق آرایش کردم و به خودم رسیدم و مامان نسرین هم یه کیک درست کرد...اما وقتی بابایی شب اومد خونه انقدر خسته و بی حوصله بود که حتی به صورت من نگاه هم نکرد...خیلی حالم گرفته شد...مامانیت(مامان بابا) هم اومد و مثل هر سال زحمت کشیده بود و برای من و بابایی کادو خریده بود.... سر میز شام از اونجاییکه از بابات دلگیر شده بودم به خ...
14 آذر 1391
1